دلنوشته ها یا شاید خاطرات حسین ابوی

ساخت این صفحه صرفاً برای یادداشت برداری از زندگی من است و شاید از لحاظ املایی زیبا به نظر نیاید.

دلنوشته ها یا شاید خاطرات حسین ابوی

ساخت این صفحه صرفاً برای یادداشت برداری از زندگی من است و شاید از لحاظ املایی زیبا به نظر نیاید.

خاظرات خوب و بد همه جزو این زندگی هستند و نوشتن هردو آنها باعث آرامش است.

بایگانی
آخرین مطالب

عنوان مطلب دقیقاً به خود من برمیگرده ، از کودکی شروع میکنم که هنوز نمیدونستم زندگی یعنی چی و همیشه دنبال دردسر بودم .

ابتدا در کردستان سنندج زندگی میکردیم و پدرم ارتشی بود ، البته اصلیت ما قمی هست و پدرم برای ماموریت 15 سال در سنندج خدمت میکرد ، من در سنندج به دنیا اومدم ، وضعیت مالی جالبی نداشتیم و کلا همیشه بدهکار بودیم ، البته من که زیاد متوجه نمیشدم اما از هرچیزی که میخواستیم و نمیشد راحت میشد فهمید.

کلاس اول و دوم ابتدایی رو در سنندج بودم و بعد از اون به قم بازگشتیم  ، من زیاد درس نمیخوندم و دنبال دعوا و شیطنت و بازی بودم ، زندگی پر باری نداشتم ، محله هایی که ما در آنها ساکن بودیم معمولا فقیر نشین بود و سطح علمی و فرهنگی بالایی نداشت و من هم با همون سطح ها بزرگ شدم ، پدرم در کنار ارتش ، تابلوسازی هم میکرد و ما هم کمک دستش بودیم . 

از لحاظ درسی اصلا خوب نبودم ، یعنی اصلا درس نمیخوندم که بدونم باهوشم یا نه ، پدرم خیلی میگفت درس بخونید ولی حتی نمیدونست ما کلاس چند هستیم و حتی آدرس مدرسه ما رو هم بلد نبود .

در کل همه ی روزهای مدرسه گذشت و من ترک تحصیل کردم ...

اولین کاری که انتخاب کردم ، کاری بسیار دشوار برای یه کودک بود ... من به پیشنهاد دایی ام به آهنگری ماشین سنگین رفتم ، کاری بس دشوار و سنگین ، جالب است بدانید من به خاطر سن کمی که داشتم حتی قدرت بلند کردن پتک ( چکش سنگین ) را هم نداشتم ، دو سال در این کار شاگردی کردم و بعد به زور پدر ( البته با کتک ) به مغازه کابینت سازی یکی از دوستانش رفتم و تقریبا 5 ماه هم اونجا بودم ، در این مدت تمام بدن من از بریدگی های ورق های فلزی پر شده بود و جالب است بدانید ماهیانه 1000 تومان دستمزد میگرفتم .

از کابینت سازی خسته شدم و تصمیم گرفتم شغل دیگری انتخاب کنم ، یکی دیگر از دوستان پدر که با ما بسیار صمیمی بود کارگاه چاپ سیلک ( چاپ روی لباس و پارچه ) داشت و من به صورت خود جوش پیش اون رفتم و تقاضا کردم به من اجازه بده که اونجا کار کنم ، خب خداروشکر اجازه داد و من تقریباً 4 ماه هم اونجا بودم تا با مکانی به اسم گیم نت آشنا شدم ، البته قبل از اون هم پدر یه کامپیوتر خریداری کرده بود که به ما اجازه نمیداد دست بزنیم ، من برای اولین با به گیم نت رفتم و بازی کردم و با کامپیوتر آشنا شدم ، تجربه ایی بسیار لذت بخش که هرگز از خاطرم دور نمیشه ، انقدر بهش علاقه داشتم که حاضر بودم هر کاری انجام بدم ولی بعد از اون به گیم نت بروم.

بعد از آشنایی من با کامپیوتر ( البته فقط بازی ) ، روزی از یکی از دوستان که درس کامپیوتر میخوند و البته چند سالی از من بزرگتر بود خواستم نصب کردن ویندوز رو به من یاد بده ، بعد از کلی تلاش و التماس بل اخره قبول کرد ولی شرط کرد که با کامپیوتر خودمون باشم و اون تلفنی بهم بگه چیکار کنم ، خب تازه ماجرا شروع شده بود و باید پدر رو راضی میکردم اجازه بده که به کامپیوتر دست بزنم ، از شانس کامچیوتر خراب شده بود و چدر هم منتظر تعمیرکار بود تا بیاد و درستش کنه ، رفتم پیشش و بهش گفتم اجازه بده من درستش کنم ، اولش تعجب کرد و گفت تو که بلد نیستی ، گفتم حالا این که خرابه بذار من امتحان کنم شاید درست شد ، خلاصه قبول کرد و من با تلفن و دوستم دست به کار شدیم ...

اون موقع ویندوزها بسیار ابتدایی بود ، سیستم عامل هایی مثل 98  که برای نصب کردن این سیستم عامل ها تمام دستورات باید از طریق داس داده میشدند ، بعد از 2 ساعت تلاش و صحبت با تلفن من ویندوز نصب کردم ، کامپیوتر درست شده بود و با اشتیاق به پدر نشونش دادم و کلی حالم خوب بود ، البته پدر عکس العمل خاصی نشون نداد و گفت از این چیزا نون در نمیاد .

الباقی این خاطرات رو در مطلبی جدید مینویسم و امیدوارم که بخونید ...

  • حسین ابوی